«هدف گذاری سینمایی» تقریبا از پروسهٔ فیلمسازی ما حذف شده است. انگشت شمارند فیلمهایی که انگیزهٔ ساخته شدن شان «سینما» باشد. هدف اصلی، یا تراشیدن توجیه برای هزینه شدن مبلغی ست یا رسیدن به ویلایی و گرین کارتی و در بهترین حالت هم توفیقی در فستیوالی. و همین هدف گذاری هاست که فیلم ها را از بوی حسابگری می انبارد و امکان اثرگذاری و ماندگاری را از آنها می گیرد.
در این وضعیت تنها روزنه های امید، همان انگشت شمار آثار ساخته شده به عشق و با هدف سینمایند و گیجگاه برای من یکی از همان هاست. در پسش شور و تلاشی هست برای رسیدن به لحنی تازه، عشقی هست به آرتیست بازی و احضار عاشقانهٔ زمانه ای که فیلمساز از آن به سینما پناه می برده. گیجگاه آمیختن همین هاست بهم.
ادای دینی ست فراتر رفته از «یادش بخیر» سازی! تجربه ای ست در ترکیب چند لحن که دیر یا زود سینمای گیر کرده در حصارهای «تلخ» و «شیرین» و «طنز» و «جدی» مان باید به سمتش برود. و به همین دلیل اثری ست که میزان توفیق و شکستش در رسیدن به این اهداف باید بررسی شود.
وقتی در عکس های فیلم حسن رضایی و رضا صفایی پور (طوفان) را با همان تیپ ها و هیبت های آشنای شان در اکشن های دههٔ هفتاد دیدم، ازپس ذهنم گمان یک فیلم نهنگ عنبری گذشت که لیست نشانه های دورانی را به گردن خود آویخته که توجهی جلب کند و هویت لرزانی برای خود بسازد.
ولی خب خوشبختانه اشتباه حدس زده بودم. فیلم بدون نوستالژی سازی و در کمال بی ادعایی دارد کار مهمی می کند و به شیوه ای غریب می کوشد آلیاژی از خوشی های سینمایی و حسرت های زندگی در زمانه ای نه چندان دور بسازد.